بیاید از اول بگم. چند روز قبل در ویرگول پستی دیدم با نقل مضمون "مرگ برای پسامدرن و زندگی در دنیای مدرن" حالا مثالی که زده بود هم بن‌لادن بود و این که طرف عقب‌افتاده و چه احمقی بوده که به اسم جهاد و خون در راه عقیده خودش به کشتن داده... و در دنیای جدید مردم به آب و آتش میزنن ساعتی بیش عمر کنند...

[پست را فکر کنم در ویرگول راحت پیدا کنید] حالا من موافق بن لادن نیستم و نبودم و چون ممکن بود در طی زمان نظرم نسبت به زندگی/مرگ عوض بشه چیزی نگفتم اونجا.

در باب شهادت [حیفم اومد بچسبونم به بن‌لادن] خواستم ببینم چه کتابی روایت دست اول از دفاع مقدس داره‌. آدمی که خودش خواسته که در خط باشد، شهید شود باکی نیست و آن جا چه چیزی در انتظارش بوده...

به کتاب نه خاکی نه آبی رسیدم. در یک روز خوندمش و پیشنهاد می‌کنم بخونید. خاطرات دستنوشت شهید سعید مرادی. و خب تفکراتم همون بود که می‌خواستم بنویسم ولی ننوشتم...

- - - 

در همین کتاب سوال می‌کنه که آیا چشمان زیبا دنیا را زیباتر می‌بیند؟ القصه یه روزی یه دانش آموز ما دوان دوان و گریان اومد دفتر که فلانی (دانش آموز کلاس دوم بود) برف شادی به صورت و چشمم زده و الانه که کور بشم.

منم بردم چشمش شستم و چند دقیقه ای کنارم نگه داشتم که خارشی سوزشی چیزی پیش نیاد. بعد نگاه کردم به چشمانش. چه چشمان زلال و پاک و خوش رنگی... تا الان از نزدیک متوجهش نبودم که با شیطنت بچه ها دیدم.

البته رو منبر هم رفتم و به یمن پرده هوشمند و عکس با بچه ها روی قوطی برف شادی را خواندیم که نوشته بود به مواد غذایی و چشم اسپری نشود...