سلام. من آموزگار کلاس اول یک مدرسه روستایی ام و ۲۶ شاگرد عجیب و غریب دارم.
امروز اول اسفند بود و من امروز در فارسی تا نشانه ج درس دادم. این نشانه ها اونقدر زیادن که تا اردیبهشت هم تمومی ندارن.
وسط آبان تا اول اسفند بیست و پنج تا نشانه را یاد گرفتن که به نظرم عجیب مغز آکبند گنجایش چه چیزها داره
سه ماه و نیم و ۲۵ نشانه :)
ریاضی هم که نگم براتون، چقد سخته ۱۱ تا ۱۹ را تو مخ دانش آموز کردن. از بس گفتم نوزده یعنی ی ده تایی و نه تا یکی و چهارده یعنی ی ده تایی و چهار تا یکی که دیگه رد دادم.
زنگ استراحت هم تو راهرو ی کلاس پنجمی ماه های میلادی را پرسید ؛ منم گفتم ژانویه فوریه ، مارس ، آوریل ، می ، ژوئن
باورتون نشه شاید نمی دونستم که تو ابتدایی همزه رو کرسی را ندیدن اصلا :}
دیگه با زور و التماس نوشت ، که رسیدیم ماه بعدی ژوئیه :( بازم همون مکافات و در این بین دم دفتر بودیم که در دفتر هم باز شد و ماه هشتم را گفتم اوت و معلم کلاس پنجم گفت اَگوست *_*
دیگه به سپتامبر و اکتبر و نوامبر و دسامبر نرسید که ببینم میتونه مبر آخر این ماه ها رو بنویسه یا نه
اتفاقا من عاشق بچه ها هستم، پسر پسرداییم 4 یا 5 سالش بود، وقتی باهاش بازی میکردم انگار هم سنش بودم :) به جای اینکه به مادر بزرگش بگه ما قومشونیم گفته بود این دوستمه :) چند سالیه خبرشو ندارم و دلم براش تنگ شده
میدونی؟ برای آدمایی که حال روحیشون خوب نیست رابطه با بچه ها خیلی کمک کننده هستش چون اونا توی رفتارشون کینه یا حسادت یا هرچی.. ندارن و خیلی صادق و صاف هستن.. میتونن چهره آدما رو بخونن اما رفتار بزرگا رو نمیتونن خیلی درک کنن مثلا وقتی حال مساعدی نداشتم اون متوجه نمیشد
ولی اگه کسی بخواد با بچه ها دوست بشه راه اصلیش بازیه..
یه بار داشتم ازش فیلم میگرفتم درومد بهم فحش بده دستش خورد به آتشی که توی باغچه درست کرده بود و سوخت و یه نگاهی کرد و رفت :) فیلمش هست و همیشه باهاش کلی میخندیم..