واقعیتش نمی خواستم تا ۱۳ بدر پستی بذارم. ولی لزوم و قشنگی این کار باعث شد که بیام و بنویسم
سروش صحت به نظرم همه بشناسیم دیگه. همون نویسنده و کارگردان سینما و تلوزیون. ی پیج اینستاگرام داره که داخلش داستان هایی می نویسه درباره آدما و تاکسی و اجتماع و ...
این بار ی قصه گذاشته چند قسمتی درباره پسر و دختری به نام بیتا. قصه قشنگی بود به نظرم قلم سبز سروش صحت ساعت ها آدم رو داخل پیجش پابند می کنه. (خودتون داخل اینستاگرامش اونو بخونید من یک قصه دیگشو نقل می کنم)
یک جور دیگر
کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بودم، یک ماشین شخصی مسافرکش جلوی پایم ایستاد. راننده پرسید: «کجا؟» گفتم:«منتظر تاکسی هستم.» راننده گفت: «من هم مسافرکشم، بیا بالا.» گفتم: «ببخشید ولی من حتما باید سوار تاکسی بشم.» راننده گفت: «چه فرقی داره؟» گفتم: «آخه من قصههای تاکسی را می نویسم، برای همین باید سوار تاکسی بشم.» راننده مسافرکش خندید و گفت: «ما هم قصه کم نداریم، بیا بالا.» با دلخوری سوار شدم. راننده مسافرکش نگاهم کرد و گفت: «اگه همیشه از یه راه میری یه روز از یه راه دیگه برو... اگه همیشه صبحها دیر بیدار میشی یه روز صبح زود پاشو، اگه هیچوقت کوه نرفتی، یه روز برو کوه ببین اونجا چه خبره، یه روز غذایی را که دوست نداری بخور، یه بار اون جایی که دوست نداری برو، گاهی پای حرف آدمهایی که یه جور دیگه فکر می کنن بشین و به حرفهاشون گوش بده، گاهی یه جور دیگه رو هم امتحان کن.»
راننده دیگر چیزی نگفت و من خوشحال بودم که این هفته سوار ماشین دیگری شده بودم.
پیج اینستاگرامش ؛ Sehat_Story